در آخرین عملیاتی که اسداله در آن مجروح و همان نیز منجر به شهادتش شده بود، از پسر دایی شهیدم که جانشین او بود پرسیدم: «نمیشد اسداله را پس از مجروح شدن به عقب منتقل میکردی؟».
در جوابم گفت: اسداله مرا با یک دسته ویژه به سمت چپ که یک تانک دشمن دیده میشد فرستاد، وقتی برگشتم متوجه شدم او مجروح شده ، بالای سرش رفتم و احوالش را پرسیدم، به شدت از من عصبانی شد و گفت: «من ملاقاتی نمیخواهم، برو و به کارها سامان بده و بچهها را جمع و جور کن، ادامه کار با شماست».
من هم به وضع گردان رسیدگی کردم و مجدداً بالای سر اسداله آمدم، خون زیادی از بدنش رفته بود و ضعف شدیدی داشت، به من گفت: «پوتین را از پام در بیار»، در حالیکه پوتین نداشت و قبلاً این کار را کرده بودند، سنگینی پا و ضعف شدید و خونریزی باعث این حالت شده بود، از آنجایی که مکان او در تیررس دشمن بود او را جابجا کردم و به محل دیگری بردم (اتفاقاً محل قبلی بعداً توسط دشمن تصرف شد) بعد از آن من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم و آنجا باخبر شدم که اسداله شهید شده، روحش شاد.
- ۱۰۶۶ نمایش